حضرت نور
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


بهمن 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      





جستجو





  لقمان حکیم ومرد مسافر   ...

روزی لقمان در کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی که از آنجا می‌گذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟

لقمان گفت: راه برو.

آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟

لقمان گفت: راه برو.

آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.

مرد گفت: چرا اول نگفتی؟

لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی یا کُند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[شنبه 1401-10-17] [ 04:41:00 ق.ظ ]





  حاتم طائی و مرد بخشنده   ...

 

از حاتم پرسیدند: بخشنده‌تر از خود دیده‌ای؟

گفت:آری! مردی که دارایی‌اش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.

گفتند: تو چه کردی؟

گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.

گفتند: پس تو بخشنده‌تری.

گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 04:39:00 ق.ظ ]





  عاقبت ترس از مرگ!   ...

در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که می‌ماند لااقل در آسایش زندگی کند!

برای همین سکه‌ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی‌ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه‌اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه‌اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض.

او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد  و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده‌اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه‌اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.

او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!

همسایه اول هر روز می‌شنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را می‌کوبد. با هر ضربه و هر صدا که می‌شنید نگرانی و ترسش بیشتر می‌شد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه می‌کردند فکر می‌کرد!

کم کم نگرانی و ترس همه‌ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شب‌ها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه‌ی همسایه می‌شنید دلهره‌اش بیشتر می‌شد و تشویش سراسر وجودش را می‌گرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده می‌شد برای او ضربه‌ای بود که در نظرش سم را مهلک‌تر می‌کرد.

روز سوم خبر رسید که او مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!

این داستان حکایت این روزهای برخی از ماست. هر شرایط و بیماریی مادامیکه روحیه‌ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی‌ها مغلوب استرس و نگرانی می‌شوند تا خود بیماری…

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 04:38:00 ق.ظ ]





  شهید..   ...

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت.

می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد.

نماز امام زمان(عج) را همیشه می خواند.

صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است.

ازش پرسیدم چه شده:

گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود.

شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[جمعه 1401-10-16] [ 02:05:00 ب.ظ ]





  کتاب هایی برای شناخت امام زمان(عج)..   ...

۱ـ ظهور نور، نوشته على سعادت‌پرور، نشر تشیع

۲ـ علائم ظهور امام زمان (عج)، نوشته محمد حسین همدانى، انتشارات صحفى
۳ـ نشانه‌هاى ظهور، نوشته سادات مدنى، نشر منیر
۴ـ از ولادت تا ظهور، نوشته کاظم قزوینى، ترجمه: فریدونى، نشر آفاق
۵ـ از ولادت تا ظهور، کربى، انتشارات الهادى
۶ـ کتابنامه امام زمان نوشته محمدپور
۷ـ یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان نوشته رجالى تهرانى
۸ـ ترجمه منتخب الاثر نوشته آیت اللّه‌ صافى
۹ـ مهدى موعود، ترجمه على دوانى
۱۰ـ وابستگى جهان به امام زمان نوشته لطف اللّه‌ صافى
۱۱ـ امام زمان در گفتار دیگران نوشته على دوانى
۱۲ـ علائم ظهور نوشته محمد على علمى
۱۳ ـ مجموعه‌اى از گفتار درباره امام زمان (عج) نوشته شهید صدر
۱۴ ـ عصر ظهور، نوشته على کورانى
۱۵ ـ دانشمندان عامه و مهدى موعود (عج) نوشته على دوانى
۱۶ ـ رسالت اسلامى در عصر غیبت نوشته محمد صدر
۱۷ ـ مهدى موعود (عج) نوشته شهید دستغیب
۱۸ ـ سیماى امام زمان (عج) نوشته تاج لنگرودى
۱۹ ـ خورشید مغرب نوشته محمد رضا حکیمى
۲۰ ـ دادگستر جهان نوشته ابراهیم امینى

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 01:53:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

 
 
 
 
مداحی های محرم