​لحظه ی اخر وداع، آنقدر محوتماشایت بودم که کلمات و جملات برایم گنگ ونا مفهوم بود.

هیچ باورم نمی شد که با این رفتنت بازگشتی رابه همراه نخواهد داشت.

 عزیزدلم!

  الان که این جملات را مینویسم بغضم شکست واشک از چشمانم جاری شد دیگرتوان نوشتن ندارم اما خودت میدانی توان صحبتی هم نمانده.جوهر خودکارم خون دل است…

 تنهایی خودم یک سمت و طعنه های دیگران سمت دیگر، توکه رفتن راترجیح دادی من با این همه تنها ماندم .  لحظه ای آخر تو را به آغوش محکم سپردم  و اشک هایم جاری شد اما انگار ازعاقبت کارت خبر داشتی گفته بودی برای من تمام دنیا را رها میکنی اما درراه نوکریت مراهم فدا میکنی‌.

 حال و روز عجیبی دارم تمام روزهایم  وجودت را کنارم حس میکنم .   بغضی آرام دارم‌. از جنس دلتنگی ،گلویم را فشار می دهد. حسرت های زیادی بعدازتو دردلم ماندناخواسته بادیدن زوج هایادتو می افتم وبغض میکنم . 

هیچ وقت فراموش نمیکنم.آخرین بارآمدم جسم زخم وپرازخونت را بغل کردم. ارام دستم را روی زخم هایت کشیدم نازت کردم روی سر شکافته ات که قلبم راشکافت دست کشیدم. آرام در گوشت زمزمه کردم علی،فاطمه هستم!

اما وقتی تمام امیدم راناامید کردی چشمان نیمه بازت را بوسیدم وبستم اشکانم را بادستان پرازخونت پاک کردم اما دیگر بعد از تو چشمانم را به روی همه بستم.  درکنارمولایت امیرالمومنین چشم هارابستی درکنار این آقا خیلی قول ها به من داده بودی وشکستی… 

من مزارت راغرق بوسه کردم ولی توهمچنان نیامدی! همیشه ترس ازدست دادنت داشتم واما اینبار خودم رااز دست دادم. شب هابالشتم رابغل میکنم وخواب تورا میبینم کاش جابه جا میشد.  نمیدانم چه بگویم خودت برای بیقراری هایم دعا کن توانی ندارم.

موضوعات: همسرانه, عشق, دلنوشته, شهدا  لینک ثابت



[سه شنبه 1404-02-16] [ 07:21:00 ب.ظ ]