رقیه…
ای یادگارنینوا ای طفل بی سرپناه
ای دخت شاه کربلا
شیرین زبان بودی وصدایت رابریدند.
آه از کربلا،چقدر اونجا موهایت راکشیدند.
از پدر یک انگشتر وازتو یک گوشواره به زور کشیدند،به زور کشیدند.
آه از آن لحظه که کاروان از کوفه راهی شام شد.
سه ساله با قاتل پدر راهی شام شد.
در مسیر،چشم بسته از سوختن خیمه ها بودی
بر سر نیزه سرعلمدار وباباندیده بودی!
رسیدی شام رقیه جانم چشمانت راباز کن!
قتلگاه که نبودی،خرابه میزبانی از علمدار کن.
بگو به عمو
پاهای تاول زده وبغض وناله های بابا،بابا..
قلب عمه را کباب میکرد!
بگو باهر ندای یاعلی، شمرسیلی به صورت دخت زهرا میزد.
بگو زیر تازیانه درخرابه های شام فریاد جگر خراشت خشم دشمن را افزون میکرد.
باهر ناله ای عدو سیلی به صورت خسته ات میزد.
سیلی چشم تو، زخم در را دوباره تکرارمیکرد.
دوباره زینب را بیچاره میکرد.
[پنجشنبه 1401-06-10] [ 03:43:00 ب.ظ ]