
برات اون لحظه رو آرزو میکنم که بگی :
باورم نمیشه بالاخره شد(:

برات اون لحظه رو آرزو میکنم که بگی :
باورم نمیشه بالاخره شد(:
ملا نصرالدین با دوستی صحبت میکرد. خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتادهای؟ ملا نصرالدین پاسخ داد: فکر کردهام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بیخبر بود. بعد به اصفهان رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی دربارهی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به قاهره رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کردهای ازدواج کنم.
پس چرا با او ازدواج نکردی؟ آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی میگشت!
روز سوم از رجب شد سامرا غرق عزا
گشت سوگ شیعه واولاد آل مرتضا
شد دهم مهر ولا پنهان به زیر ابر کین
هادی شیعه بشد مسموم از زهر جفا
بود بالین پدر تنها امام عسکری(ع)
واغریبا گو وگریان بود مشغول دعا
زهر کین پاره جگر بنمود مولامان نقی(ع)
خون دل شد با دهانش آخرین دم آشنا
کرد رو سوی مدینه ناله از دل برکشید
یاد زهرا(س) مادرش کرد وعمویش مجتبا(ع)
با دهانی پر زخون نام حسین(ع) آمد به لب
یادش آمد لحظه ی آخر به دشت کربلا
کربلا جان داد فرزندی در آغوش پدر
سامرا گریان پسر بگرفته بر بابا عزا
تسلیت بادا به مولا حضرت صاحب زمان
از برای جد مظلومش بود صاحب عزا
آخرین نظرات