#سلامبرابراهیم
همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مينمود. انگار ميخواســت
چيزي بگويد، اما!
لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت
كشيدي، اما پسرم!
پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از
تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش
هم لرزان و خسته:
ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و
بينشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهراسلاماللهعلیها
به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست!
پسرم گفت: »شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند!«
پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهيم نگاه كردم. دانههاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط
ميخورد و پايين ميآمد. ميتوانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا
كرده بود. »گمنامي!«
٭٭٭
بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شــهدا بسيار تغيير كرد. ميگفت:
ديگر شــك ندارم، شــهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خداصلیاللهعلیهواله و
اميرالمؤمنينعلیهالسلامكم ندارند.
مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست.
بارها شنيدم كه ميگفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسينعلیهالسلام
دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده.
#اینحکایتادامهدارد
[سه شنبه 1402-11-10] [ 08:49:00 ب.ظ ]