حضرت نور
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31





جستجو





  پندلقمان   ...

لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس.

شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان.

آنگاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور.

شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند.

دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.

روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.

روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.

روز چهارم، هیچ نگفت.

شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشته‏‌ها بخواند.

پسر گفت: امروز هیچ نگفته‌‏ام تا برخوانم.

لقمان گفت: پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفته‏‌اند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[یکشنبه 1401-10-18] [ 11:21:00 ق.ظ ]





  شهید فخری زاده   ...

 

کاسب تحریم لم داده‌ست بر سجاده‌ها
می‌خورد تا هفت پشت از لقمه آماده‌ها

اف به این اصحاب فتنه، تف به این تکرار شوم
آن سلبریتی جماعت، وین مخنث ماده‌ها

دست‌شان با توله‌های خرس در یک کاسه است
می‌زنم چون شیر امشب در صف واداده‌ها

باده پنهان خورده‌اند و باده پنهان می‌کنند
نعره‌اش باقی‌ست، داد از مستی آن باده‌ها

روزگاری شد که در موج بلا افتاده است
با گرفتاران دنیا، کار ما آزاده‌ها

آنکه از دیوار می‌ترساند مردم را کجاست؟
بازی جمعی قرمساق است و مشتی ساده‌ها!

تف به این برجام و فرجام و به تَکرار دروغ
سوخت ایرانم به دستِ از نفس افتاده‌ها

شهریاری را شما تقدیم دشمن کرده‌اید
حاج قاسم را شما کشتید! آقازاده‌ها!!

این وزیران و وکیلان نارسیده می‌روند
«شهریاری» فخر ایران است و «فخری زاده» ها

جاده‌ها باز است و راه رستگاری بازتر
می‌رسد فردا سواری تازه از این جاده‌ها

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[شنبه 1401-10-17] [ 09:04:00 ب.ظ ]





  اشک رایگان..   ...

یک مرد عرب سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می‌کرد. گدایی از آنجا می‌گذشت، از مرد عرب پرسید: چرا گریه می‌کنی؟ عرب گفت: این سگ وفادار من، پیش چشمم جان می‌دهد. این سگ روزها برایم شکار می‌کرد و شب‌ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می‌داد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست؟ آیا زخم دارد؟ عرب گفت: نه از گرسنگی می‌میرد. گدا گفت: صبر کن، خداوند به صابران پاداش می‌دهد.

گدا یک کیسه پر در دست مرد عرب دید. پرسید در این کیسه چه داری؟ عرب گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمی‌دهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟

عرب گفت: نان‌ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانی است. برای سگم هر چه بخواهد گریه می‌کنم. گدا گفت: خاک بر سر تو! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 04:41:00 ق.ظ ]





  لقمان حکیم ومرد مسافر   ...

روزی لقمان در کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی که از آنجا می‌گذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟

لقمان گفت: راه برو.

آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟

لقمان گفت: راه برو.

آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.

مرد گفت: چرا اول نگفتی؟

لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی یا کُند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 04:41:00 ق.ظ ]





  حاتم طائی و مرد بخشنده   ...

 

از حاتم پرسیدند: بخشنده‌تر از خود دیده‌ای؟

گفت:آری! مردی که دارایی‌اش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.

گفتند: تو چه کردی؟

گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.

گفتند: پس تو بخشنده‌تری.

گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



 [ 04:39:00 ق.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما