
بایادتوبا بغض میگویم به خود، دردا چه شب هاباتو بودم…
به زبان ساده وسلیس به تو میگویم من دلم تنگ شده برایت کاش پیش تو بودم… هرگزنفهمیدم چراسرنوشت تورا به من رساند امافرصتی برای زندگی باتو نداد.
عزیزمن حالا که مراترک کرده ای درکدام آسمان پرسه میزنی!
من هرشب سربه بالا برایت دست تکان میدهم. همان جا همان شب که مهرت به دلم افتاد گذرگاهم شده.
چند باری از آن کوچه طرد شدم ولی گویی وطنگاهم شده.
گذشت سال ها اما بوی تو آنجا محفوظ شده. من که همان صحن ورواق کنار بارگاه حضرت ،چشم هایم به گذرگاهت دوخته شده.
سرراه نشستم ودنبالت سرم گردان شده
شرمنده بار آخر تو رامحکم به آغوش نگرفتم، دل خسته من از کجا میداند وقت فراق ابدی شده. آنکه جانت راگرفت میداند جانم درجانت مانده است.
خودم باچشم دیدمت رفتی وای برچشمانم کاش کور بوده
آرزو کردم که بویت را باد به منزلمان برساند وای برمن اگر همان لحظه پدربداند.
گفته بودی آمدم به دیدارت ولی دیگر دیر بود. درجواب میگویم این تقدیر بود.
توچه میدانی تمام روزهایم بی تو مثل پاییز بود. دختری چادر سفید وسینی به دست تمام ذهنم مشغول این بود پای درس.
استاد چه میداند طالبش چه داده از دست. حیران وخسته مدام میکند درس را تکرار
ولی نه طاقت شنیدن هست ونه ذهنی مانده بیکار
گفته بودی وعده ی دیگر نماند.
پشت درهای بسته دیگر کسی منتظر من نخواهد ماند.
آرزو کردم تو بایک دیگری باشی، لاقل تو برعکس من خوشبخت باشی.
آرزوهایم محال وسخت بود من که میدانم تو بدبخت تر بودی.
گیر بودم چه کنم روزها گذشت از پیشم رد میشدی وچشم به نمی انداختی
من که همیشه منتظرت بودم خوش بین بودم گفتم شاید ازپیری انتظار مرانشناختی
یا که ترسیدی پدر بیند و روی چشم هایت پرده ی انداختی.
خواب دیدم که عروسم وبه آغوش وصالم میروم حرام است جز تو پیش کسی دیگر روم.
زیرلب نام توجاری شده برلبم ترسم بخوابم وبشنود زمزمه راپدرم.
ای من فدای تو ولی کاش هیچ وقت نمیدیدمت !
عشق من را روزگار ویران کرد
برای آرامش باخود میگویم عزیزم بدی درحقم نکرد.