حضرت نور
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   


مرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31





جستجو





  دوست شهید   ...

مصطفی میگفت: ” این زندگی یه زندگیه و اون چیزی که ما بهش فکر میکنیم و عشقش رو داریم یه چیز دیگه است.

ما زن و بچه رو دوست داریم ، رفقا رو دوست داریم ، ولی عشق به خدا وا امام زمان( عج )  یه چیز فراتر از زندگی مادیه!

واقعا هم همینطور بود…

از وقتی که یادم هست دغدغه شهادت داشت و فکرش همیشه شهدا بود.

من شهدا را خیلی نمیشناختم، اما مصطفی تا جایی که میتوانست به دیگران معرفی‌شان میکرد. چون دغدغه شهدا را داشت و زندگینامه ی شان را میخواند و دنبال آنها می‌رفت.
برای همین چیز ها بود که میگفت: “اگه کسی یه روز به فکر شهادت نبود باید خودش رو تنبیه کنه!”
راوی دوست شهید

#شهیدمصطفی‌صدرزاده

#شهید_سجاد_عفتی

موضوعات: آداب سفره  لینک ثابت



[سه شنبه 1403-10-18] [ 02:50:00 ب.ظ ]





  نامه شهید   ...

🔻نامه دردناک شهید رستمعلی آقا باباپور
 در هشتمین روز کمین، گلوله تک تیرانداز نشست وسط دو اَبروی رستمعلی و پیشانیش را شکافت.
صدای یا زهرایش بلند شد و مغزش پاشید روی تنم و کیسه های کمین، با پشت سر آرام نشست روی زمین، سریع عکس گرفتم، به سه ثانیه نکشید که شهید شد.
ناگهان از توی کانال یک نفر داد زد که رستمعلی نامه داری 
فرمانده نامه را گرفت و باز کرد، از طرف همسرش بود ، نوشته بود :

رستمعلی جان، امروز پدر شدی، 

 وای ببخشید من هول شدم، سلام

عزیزم، نمیدونی چقدر قشنگه، بابا ابوالقاسم اسم پسرت رو گذاشته مهدی، عین خودته، کشیده و سبزه، کی میای عزیزم ؟

 از جهاد اومده بودن دنبالت، می خوان اخراجت کنن، 

خندم گرفته بود.‏

مگه بهشون نگفتی که جبهه ای ؟ گفتن بخاطر غیبت اخراج شدی، 

مهم نیست، وقتی آمدی دوباره سر زمین ، کار می کنی، این یه ذره حقوق کفاف زندگیمون نمیده، 

همون بهتر که اخراجت کنن. 

عزیزم زود برگرد، دلم واست تنگ شده..🕊🕊🕊💔🥀🥀🥀

قرآن کریم 

«گمان نکنید شهدا مرده اند بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی می‌خورند.

موضوعات: آداب سفره  لینک ثابت



[یکشنبه 1403-10-16] [ 10:57:00 ب.ظ ]





  پدرشهید   ...

​🌷شهید #روح_الله_طالبی اقدم🌷
مادرش بارفتنش به سوریه مخالفت میکرد،یک روزجنایات داعش رادر لپ تاپش به ما نشان داد،بعد به مادرش گفت:هر سال روز عاشورا برای عزاداری امام حسین (ع) میروی و گریه میکنی؟مادرش گفت بله؛روح الله گفت:مادر به حضرت زینب (س) بگو برایت گریه میکنم ولی نمیگذارم پسرم بیاید.

در جواب اطرافیان که میگفتند: بچه ات کوچک است نرو، میگفت: زن و بچه برای آزمایش است،حتی در برابر گریه ها و بی تابی های حنانه در بدرقه اش هم خودش را نگه داشت و اصلاپشت سرش را نگاه نکرد تا مبادا از رفتن منصرف شود.
راوی: پدرشهید
📎 کلام شهید:

آخرتتان را به دنیای فانی نفروشید و بدانید درآنجا می خواهیم به خدا در قبال خون شهدا جواب پس دهیم نکند شرمنده امام حسین (ع) شویم.

‎‎‌

موضوعات: آداب سفره  لینک ثابت



 [ 10:56:00 ب.ظ ]





  همسرشهید   ...

قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس هر چه از خدا بخواهد اجابتش حتمی است. 

گفتم:« چه آرزویی داری؟ »
در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: «اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید لطف کنید و از خدا برایم شهادت را بخواهید.»

از این جمله تنم لرزید. چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم اما علی قسم داد در این روز این دعا را در حقش بکنم .

 ناچار قبول کردم… هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله باچشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم.

آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود.

مراسم ازدواج ما در حضور آیت االله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. 

نمی دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد مجلس و آیت االله مدنی همه به فیض شهادت نایل شدند.
راوی:همسرشهید

موضوعات: آداب سفره  لینک ثابت



 [ 10:55:00 ب.ظ ]





  شهیدحاج قاسم   ...

♦️شهید #حاج_قاسم_سلیمانی: «یک شب خواب شهید زین الدین را دیدم و هیجان‌زده پرسیدم: آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش،‌ توی جاده‌ سردشت؟
🔸حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانی‌اش افتاد. بعد باخنده گفت: من توی جلسه‌هاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زنده‌ن؟
🔸عجله داشت. می‌خواست برود. یک بار دیگر چهره‌ درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: پس حالا كه می‌خوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمنده‌ها برسونم.
🔸رویم را زمین نزد. گفت: قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی می‌گم زود بنویس. هول‌هولكی گشتم دنبال كاغذ. یک برگه‌‌ كوچک پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: بفرما برادر! بگو تا بنویسم.
🔸گفت: بنویس: سلام، ‌من در جمع شما هستم! همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ بی‌زحمت زیر نوشته رو امضا كن. برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: سید مهدی زین‌الدین.
🔸نگاهی بهت‌زده به امضا و نوشته‌ زیرش كردم. با تعجب پرسیدم: چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی! گفت: اینجا بهم مقام سیادت دادند!
🔸از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ سلام، من در جمع شما هستم!»
📚منبع: کتاب «تنها زیر باران»

موضوعات: آداب سفره  لینک ثابت



 [ 10:54:00 ب.ظ ]






  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما